داداش عشق ابجی
|
|
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .
او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .
میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.
یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من
و گفت: داداشی و زد زیر گریه...
من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...
جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .
او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.
توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.
خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...........................................................
الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...
داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد
داخل دفتر نوشته شده بود:
(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ...
میخواستم عشقت مال من باشه
ولی تو توجه نمیکردی
نظرات شما عزیزان:
مارال
ساعت17:02---3 اسفند 1393
|
|
[+]
نوشته شده توسط Banoye Sorkh در 10:2 PM |
| |